داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه
داستان کوتاه
ثبت شده در ستاد ساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد
تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما
آرشیو
پشتيباني آنلاين
آمار
چت باکس
نویسندگان
جستجو
جدید ترین مطالب
امکانات جانبی
تبلیغات
داستان کوتاه
داستان کوتاه
 

مرد رو به آسمان فریاد زد:"خدایا می خواهم ببینمت"

 

خورشید طلوع کرد اما مرد متوجه نشد!

باز فریاد زد:"خدایا می خواهم صدایت را بشنوم"

چکاوک آواز خواند و صدای قطره های باران همه جا را پر کرد اما مرد متوجه نشد!

مرد رو به آسمان نالید :"خدایا لااقل معجزه ای نشانم بده که باور کنم هستی"

کودکی متولد شد . غنچه ای باز شد اما مرد متوجه نشد!

دست آخر نا امید گفت:"خدایا دیگر تو را باور ندارم اما قبل از رفتن من مرا نوازش کن"

و خداوند دستش را ازآسمان دراز کرد و دست مرد را نوازش کرد اما پروانه ای را که روی دستش بود پس زد و به راهش ادامه داد...

 




تعداد بازديد : 171
جمعه 8 خرداد 1394 ساعت: 23:15
نویسنده:
نظرات()
می پسندم نمی پسندم
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
تبادل لینک هوشمند
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
آخرین نظرات کاربران
___________________ قالب وبلاگ